تهران من   2009-05-04 15:51:35

اینجا تهران است، تهران زمان بچه‌گیهای من. خلوت، روشن، آفتابی. شبهایش پر از ستاره و صدای واق‌واق‌ سگها از راه دور. روی تپه نامجو، روی تاب بزرگ چوبی جلوی ایوان دراز کشیدم، بالشی زیر سرم پتویی رویم، به صدای تیک‌تیک ساعت عطیه گوش میکنم و با خودم فکر میکنم: این تیک‌تیک ارزشش را دارد که من بیست‌دقیقه پشت عطی را بمالم تا ده دقیقه آنرا گوش کنم؟ ستاره‌ها چشمک میزنند. صدای رادیوی مهین‌خانم از توی سالن میآید. داستان شب. عطی رفته‌است گوش کند و من حالا میتوانم ساعتش را داشته باشم و به این تیک‌تیک بی‌معنی گوش کنم. فردا مهین خانم و آقای نامجو میروند بندر پهلوی و منوعطی پنهانی میرویم توی اتاق‌خواب که نه، سالن خوابش. به ناخنهایمان لاک قرمز و نارنجی میزنیم، کفشهای پاشنه‌بلند پوست کروکودیلش را میبوشیم، پالتو پوست مینکش را بتن میکنیم و خاله بازی میکنیم. و وقتی دعوایمان شد، زن عمو مثل همیشه طرف عطی را میگیرد و من گریه میکنم ومیخواهم برگردم خانه‌امان. آری اینجا تهران است. محله ما یوسف‌آباداست ، با بستنی فروشی معروف آقا مهدی ، ساندویج فروشی وارطان، شیرینی فروشی شهرزاد، بقالی دو‌نبش دریانی، عرق‌فروشی مسیو و قهوه‌خانه مشت ابوالحسن. والبته دکتر خطیب‌زاده، تزریقاتی جوشقانی و لوازم التحریر افشین که پاتق جامعه روشنفکری آینده یوسف آباد است وقرار است این روشنفکران کوچک امروز تا بیست سال بعد در دنیا پراکنده شوند. تهران با شبهای گرم تابستان، روی پشت‌بام خوابیدن با کوزه‌خنک آب و پشه بندهای رنگی، وقتی که عمو و زن‌عمو با عطی بیخبر به مهمانی میآیند وعطی یک اسباب‌بازی جدید دیگر دارد وکشمکش من و برادرم برای بدست‌آوردن آن. ظهر یک روز تابستانی است. از استخر کانون تربیت برمیگردیم. همه لقمه‌هایمان را ساعت 10 خورده‌ایم و حالا سخت گرسنه‌ایم. عطی یک ساندویج اضافه دارد. آنرا در میاورد. هیچ‌کس نای راه‌رفتن ندارد. رویا میبرسد: یک گاز میدهی؟ عطی با دهن پر میگوید نه. من خودم را آش‌ولاش میرسانم خانه، ساکم را در حیاط پرت میکنم و داد میزنم: مامان من گشنمه. عطی پشت‌سرم میاید. مادرم غذا را میاورد. من نمیدانم چطور قاشق را بدهانم برسانم. مادرم میگوید: از دختر عمویت یاد بگیر، ببین چقدر خانومه. تو مثل قحطی‌زده‌ها غذا میخوری. عطی پوز‌خندی میزند و اول یک قاچ خربزه میخورد.... (چقدر کودکیهای من با عطی مشکل دارد.) فردا اول مهر است. کتابهایم را از دکان افشین خریده‌ام. دارم جلدشان میکنم. اول کاغذ رنگی وبعد نایلون. کیفم بوی کتابهای نو میدهد. روپوش مدرسه را همین امروز از خیاطی گرفته‌ام و به چوب رختی آویزان است. پیراهن لیمویی و سارافون خاکستری. بعد از جلد کردن کتابها، روی تختم مینشینم، به آندیگری، آن نوری که در آینه زندگی میکند و همیشه ادای مرا در میاورد نگاه میکنم ومیبینم او هم همان کیف و روپوش مرا دارد. حسود. تو هم دستکمی از عطی نداری. حالا بزرگتر شده‌ایم. تقریبن نوجوانیم. حالا همه چیز برعکس است. در کودکیهایمان، من همیشه میخواستم اسباب بازیهای او را داشته باشم. حالا او در انتخاب لباس و دیگر وسایل از من تقلید میکند. حالا دیگر دلم نمیخواهد مثل او باشم، حالا هر کدام از ما دوستان و دل‌مشغولیهای خود را دارد. حالا کم‌کم تهران بیش از تپه نامجو ومحله یوسف آباد است. حالا دیگر دفتر خاطراتم را پنهان میکنم و دنیایم از دایره حسادت‌های کودکانه فراتر رفته، حالا نگاهی هم دارم به گودی انگشتان جوهری فروغ که لابلای کتابهای خواهرم پنهان شده است.


Samareh  2009-05-04 21:02:33
Maman,
kheili ghashang ast!
Kash manam oon waghtha ba to dar theran zendegi mikardam wa ma dota doust budym wa Atye ra azayat mikardim!





بهونه  2009-06-15 00:00:00
بسیار زیبا ... بسیار زیبا...


Mahasti  2009-09-04 19:43:51
I love this piece. I think because it was so vivid it could have been something i would remember


Masoud  2009-10-20 18:22:44
Che jaleb, mano bargardoondi be haman zaman, dar yoosef abad, cheghard zendegi ziba bood


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات